روایت اولی در عراق رقم میخورد در حماسه پیاده روی اربعین. دومی، اما در ایران، در مشهد الرضاست که مثل روی دیگر سکهای که در عراق ضرب شد، است که در بازار معرفت و ولایت، تنها سکه رایج است:
روایتِ اول؛ چند روز مانده به اربعین ۱۴۴۴ (۱۴۰۱) | عراق، یک موکبِ خانگی:
چند سال است که در خانهاش به روی ایرانیها باز است و او با اشتیاق، شوق افزای محفل میهماناناش میشود. همانهایی که میهمان امام حسین میخواند. در میان همه میهمانان، اما یک بانوی ایرانی برایش جایگاه ویژه دارد. آخر بانوی میزبان فهمیده است که او همسرِ شهید است. همسر مردی که در جنگ با عراق به شهادت رسیده است! او عربی نمیدانست، اما بانوی عراقی، شکسته، بسته، جملاتی به فارسی میتوانست ادا کند. همان کلمات را هم با مهر خرج میهمانان میکرد و با مهری افزونتر برای بانوی شهید به کار میگرفت. آب آوردنش، سفره انداختنش، غذا آماده کردنش، یک حس خاص داشت. حسی از شرم و معرفت.
اندک زمانی که مییافت با همسر شهید مینشست به گفتن همان کلماتی که از فارسی میدانست. در میان همین گفتهها معلوم شد که او هم قصهای مشابه دارد با همسر شهید. شوی او هم در همان جنگی که صدام علیه ایران آغاز کرد، کشته شده بود. وجه مشترکشان تنهایی بود بعد شوهرانشان. تنهایی که در میانه راه دهه چهلم بود. سخت است قریب یک چله تنهایی. هر دو تنها بودند، اما باعث و بانی که لعن میکردند یکی بود؛ صدام. همان که مرگ را میان ایرانی و عراقی قسمت کرده بود. مرگی که حق هیچ کدام نبود. سهمشان زندگی بود، اما او از آنان گرفته بود.
حالا بعد از دهها سال این دو بانو به هم رسیده بودند که نام حسین یکی را بهعنوان میزبان و دیگری را به اسم میهمان سر یک سفره نشانده بود. با هم حرف میزدند بیآنکه کینهای در میان باشد. یاد محمود دولتآبادی میافتم و کتاب «طریق بسمل شدن» جایی که میان نفر و سرباز فرق میبیند. وقتی دور است نفر است، اما وقتی نزدیک میشود سرباز است، آدم است. قصه فرق میکند. حالا دو بانو که شویشان قربانی فزونخواهی صدام شده است دیگر دور نیستند که نفر باشند، نزدیکاند به عنوان همسر دو سرباز، دو انسان با هم معاشرت میکنند به نام امام حسین علیه السلام. معجزه اربعین همین تصویرهای روشن است که اخوت دو ملت را تا آشنایی و مهربانی ارتقا میدهد.
روایتِ دوم؛ روزهای آخر صفر ۱۴۰۲ (۱۴۴۵) / ایران، مشهد، یک موکب خانگی:
سفره اش را به مهر میاندازد. با محبت تمام هرچه را دارد میگذارد روی سفره. حکایت هر سال اوست که در آخر صفر و به قول مشهدیها؛ چهل و هشتم، میزبان مسافرانی باشد که به مشهد الرضا میآیند. او میهمانان آقا را میهمان خود میداند. بالاتر؛ آقا را صاحب خانه میداند و خود را خدمتکار. با همه عشقش خدمت میکند. شوهرش محمد آقا را هم به نگهبانی از خودروی زائران فرستاده است. در میان میهمانان یک خانواده عراقی حضور دارند. آنان را محمد آقا از حوالی حرم به خانه آورده است. زهرا خانم به آنان بیشتر توجه دارد. آنها هم نسبت به او یک حس خاص دارند. وقتی با فارسی و عربی میپرسند و میشنوند او دختر یک جانباز شهید است حال شان دگرگون میشود. مخصوصا که جانباز شیمیایی است که شهید شده است.
آنها هم میگویند یک درد مشترک را تجربه کرده اند با پدری که او هم در جنگ سلامت خود را از دست داده است. در جنگی که صدام علیه ایران به راه انداخت. گفتند که پدرشان به اجباری ناخواسته پایش به جنگ باز میشود. همان روزهای اول یک پایش را جا میگذارد و برمی گردد. پایی که در حساب بدهی صدام منظور میکند. حرفهای شکسته، بسته شان یک معنا دارد؛ ما را به جان هم انداختند تا جهان خود را بسازند، اما سر انجام دنیای خودشان خرابتر شد. حالا عراقی خانواده مجروح جنگی، بر سفرهای مینشیند که دختر جانباز شهید ایرانی گسترده است به نام امام رضا (ع). این یعنی غبارها فرو نشسته است. یعنی ضامن اهو، دلها را و دیدهها را چنان مهربان کرده است که از دندان به هم سائیدنهای قبل نه تنها خبری نیست بلکه دندانها به باز کردن گرههایی مشغول است که دشمن در کار دو ملت انداخته است. دو ملت که به معنای دقیق کلمه یک امت هستند به نام امام رضا علیه السلام.